گرگانی باشی و ... +زهره نوشت

گرگانی باشی و از جگرکی های بعد افطار و شلوغیشان و فضای پر از دود (و البته بوی کباب) خیابان ها خبر نداشته باشی؟!!!!(خودم که دارم مینویسم هر چند علاقه ای به گوشت قرمز ندارم دهنم آب افتاد...)...

گرگانی باشی و از بازی فوتبال پسرها بعد از افطار چیزی ندانی؟

گرگانی باشی و نبینی پسرها برای تصاحب زمین های بازی محدود شهرمان مسابقه میگذارند که هر تیم که برد تا آخر ماه رمضان زمین برای محله یا تیم آنها باشد؟

گرگانی باشی و ندانی چند گزینه بیشتر برای تفریح نداری؟شبها که دلت از خانه نشینی گرفت ... یا النگدره میروی یا گاهی (خیلی کم) هزار پیچ یا نهار خوران  یا نهار خوران یا نهار خوران!!!!اگر هم خیالت از بابت بنزین راحت باشد و کارت سوختت شارژ،خیابان گردی میکنی!!!

خواهر زاده دو ساله و نیمه ام هر گاه چرخ و فلک شهربازی را میبیند از داخل ماشین شروع به جیغ زدن و دست زدن  میکند...ذوق میکند...ولی او تنها سه سال دارد...او با داشتن یک استخر توپ هم احساس خوشبختی میکند ... این من هستم که ناراحتم...روزی میرسد که او هم(مانند من)با دیدن آن چرخ و فلک یاد خاطرات کودکی اش میافتد...روزهایی که از سوار شدنش لذت میبرد...اما کاش او مانند من ناراحت نشود ... کاش زمان جوانی آنها...

...در آخر میرسم به واژه "بگذریم"...میخواستم شیرین بنویسم...از طعم جگر بگویم... از رسم جالبمان...رسیدم به تلخ نوشت...بهتر بگویم حقیقت نوشت...

 زهره نویسنده دوم وبلاگه مطلب پائین  دست خط اوست!(البته امکان ایجاد یادداشت با اسم خودشو داره نمیدونم چرا خواست این پائین مطلب بذاره!)

 -----

سلام

من زهره م ؛خواهر وحیده، نویسنده دوم این وبلاگ...

پریشب کلی مهمون داشتیم خونمون.50 تایی می شدن... سفره ی کامل، با چند مدل غذا... دم افطار چند تا بچه اومدن زنگ خونمونو زدن... افطار میخواستن.

شرمنده شدم از مقایسه ی سفره ی خودمون و غذا دادن به این همه آدم که هیچ کدومشون نیازمند نبودن و کوچه گردی چند تا بچه ی 10-11 ساله برای یه لقمه غذا.

ای کاش به جای این مهمونیای پرخرج و افطارای شاهانه که نمیدونم ثوابش به کجا میره، به نیازمندای واقعی افطار میدادیم.