شهر من...گرگان

اینجا برای شهرم مینویسم...

شهر من...گرگان

اینجا برای شهرم مینویسم...

روزی برای گرگان...روزی برای گرگاندوستان!

 

گوشه ای از جذابیت امروز برای من دیدن دوستی بود که تا کنون ندیده بودمش و تا امروز مجازی بود!...اصلا سخت نبود شناختن مامان سپهر!...

ما زود تر از بقیه آمده بودیم یا مراسم دیر شروع شد را نمیدانم...اما بیشتر از بقیه منتظر شروع مراسم بودیم!...

مدرسه عمادیه را تا کنون ندیده بودم...درختهای نارنج که در تمام خانه های قدیمی گرگان هست!...کلاس های درس...سنگفرش حیاط مدرسه و ... جالب بودند!و پذیرایی با انواع شیرینی های گرگانی و شربت و ...بخش هیجان انگیز مراسم بودند!

...شهردار از قبل آمادگی نداشت...انتظار داشتم سخنرانی بهتری ارائه میدادند!...از غرور و افتخار حرف میزدند!...امروز مثلا برای گرگان آمده بودیم!...یک روز در کل سال! 

دوست داشتن گرگان از ایران دوستی ما کم نمیکند!...تضادی هم با هم ندارند!...روز های زیادی در طی سال برای ایرانی بودن جشن میگیریم!...امروز آمده بودیم از گرگان بگوئیم!...عشق به گرگان دلیل حضور بود!...نمیدانم چرا آقای قلیشلی اصرار بر چیز دیگری داشتند!؟...

آقای معطوفی مثل همیشه دقیق حرف میزدند و با "اسناد موجود!"... :دی ...حرف های شنیدنی و به جایی بود و در این روز شنیدنشان لازم بود...

...بقیه مراسم را نبودم...متاسفانه!

در طی مراسم اقایی حضور داشتند که مرا به یاد مرحوم "نادر ابراهیمی" می انداختند!...من که در ادامه نبودم...کاش از ایشان در این روز نامی برده شده باشد!...

جای مهندس چراغعلی در جمع خالی بود!... 

 تشکر نوشت:باید از همه کسانی که برای برپایی مراسم تلاش کردند تشکر کنم...دستشون درد نکنه...برای شادیشون دست و جیغ و هورااااااااااااا!!!! :دی ... :)))

پی نوشت: مطلب بعدی حتما در مورد اهمیت برپایی چنین مراسم هایی و لزوم جدی گرفته شدن آن از جانب مسئولین و مردم خواهد بود. 

۲۰ شهریور چه روزیست؟؟؟؟

 توی تبلیغات تلویزیون...

همش میپرسه:آیا میدانید 20 شهریور چه روزیست؟ ... 

دوس دارم یکی از گزینه هاش "روز گرگان" باشه!!!!!

بوی خداحافظی میاد!

بارون که میاد فک میکنم بیشتر دلم براش تنگ میشه !...برای شهرم ... 

همیشه دوس داشتم صبح برم و صبح برگردم...همیشه شب رفتم وشب اومدم... 

همیشه دوس دارم چنارای سبز ورودی گرگانو تو روز ببینم...چنارای بی برگشو تو شب بیشتر دیدم... 

زندگی همیشه اون طور که ما میخوایم پیش نمیره...در هر صورت روز گرگانو هستم!...فک میکنم که هستم...امیدوارم این بار زندگی باهام راه بیاد! 

اگه بودم دوس دارم اون روز به همه خوش بگذره!

گرگانی باشی و ... +زهره نوشت

گرگانی باشی و از جگرکی های بعد افطار و شلوغیشان و فضای پر از دود (و البته بوی کباب) خیابان ها خبر نداشته باشی؟!!!!(خودم که دارم مینویسم هر چند علاقه ای به گوشت قرمز ندارم دهنم آب افتاد...)...

گرگانی باشی و از بازی فوتبال پسرها بعد از افطار چیزی ندانی؟

گرگانی باشی و نبینی پسرها برای تصاحب زمین های بازی محدود شهرمان مسابقه میگذارند که هر تیم که برد تا آخر ماه رمضان زمین برای محله یا تیم آنها باشد؟

گرگانی باشی و ندانی چند گزینه بیشتر برای تفریح نداری؟شبها که دلت از خانه نشینی گرفت ... یا النگدره میروی یا گاهی (خیلی کم) هزار پیچ یا نهار خوران  یا نهار خوران یا نهار خوران!!!!اگر هم خیالت از بابت بنزین راحت باشد و کارت سوختت شارژ،خیابان گردی میکنی!!!

خواهر زاده دو ساله و نیمه ام هر گاه چرخ و فلک شهربازی را میبیند از داخل ماشین شروع به جیغ زدن و دست زدن  میکند...ذوق میکند...ولی او تنها سه سال دارد...او با داشتن یک استخر توپ هم احساس خوشبختی میکند ... این من هستم که ناراحتم...روزی میرسد که او هم(مانند من)با دیدن آن چرخ و فلک یاد خاطرات کودکی اش میافتد...روزهایی که از سوار شدنش لذت میبرد...اما کاش او مانند من ناراحت نشود ... کاش زمان جوانی آنها...

...در آخر میرسم به واژه "بگذریم"...میخواستم شیرین بنویسم...از طعم جگر بگویم... از رسم جالبمان...رسیدم به تلخ نوشت...بهتر بگویم حقیقت نوشت...

 زهره نویسنده دوم وبلاگه مطلب پائین  دست خط اوست!(البته امکان ایجاد یادداشت با اسم خودشو داره نمیدونم چرا خواست این پائین مطلب بذاره!)

 -----

سلام

من زهره م ؛خواهر وحیده، نویسنده دوم این وبلاگ...

پریشب کلی مهمون داشتیم خونمون.50 تایی می شدن... سفره ی کامل، با چند مدل غذا... دم افطار چند تا بچه اومدن زنگ خونمونو زدن... افطار میخواستن.

شرمنده شدم از مقایسه ی سفره ی خودمون و غذا دادن به این همه آدم که هیچ کدومشون نیازمند نبودن و کوچه گردی چند تا بچه ی 10-11 ساله برای یه لقمه غذا.

ای کاش به جای این مهمونیای پرخرج و افطارای شاهانه که نمیدونم ثوابش به کجا میره، به نیازمندای واقعی افطار میدادیم.

سطل زباله مکانیزه یا هدف ثابت...

از این صحنه ها زیاد میبینیم توی شهرمون...از کوچه پس کوچه ها گرفته تا خیابونای اصلی...

----

روزی که دیدم از این سطل زباله های مکانیزه توی شهر میذارن...با خودم گفتم دیگه آشغالا توی سطح شهر ، دور درختا ،تیربرق ها و یا هر چیز دیگه قرار نیست جمع بشه!...

...بعد یه مدت ...یه سطل زباله بود که تا شعاع چند متریش نمیشد نفس کشید!...علاوه بر اون تا همون شعاع هم روی سطح زمین آشغال ریخته بود!...یکی از دلایلشو چند وقت بعد فهمیدم!...خانوم ساکن در طبقه چهارم ساختمون مجاور ، مثل اینکه سختش بود کیسه زباله رو 4 طبقه(فرض رو بر این میذاریم که آسانسور نداشته اون ساختمون)حمل کنه،شایدم کار بیهوده ای میدونست ... کیسه زبالشو از بالکن پرت کرد سمت سطل ... این وسط تا به سطل برسه اول از بین شاخه ها میگذشت...خوب کیسه زباله حق داره پاره بشه!...دیگه خودتون تصور کنید چه وضعی پیش میاد...امید وارم حداقل هدف گیری اون خانوم تو این مدت خوب شده باشه!...

تذکر نوشت: به نظرم هر تغییری از خودمون شروع میشه!... من و خونوادم زباله هامونو توی سطل زباله میذاریم (نه کنارش)،شما چطور؟ :دی

----

من تا حالا تو این 22 سالی که از خدا عمر گرفتم به هیچ عنوان در گرگان از اتوبوس های داخل شهری استفاده نکرده بودم...دستتون درد نکنه که اتوبوس کولر دار گذاشتید...در این تابستون گرم اتوبوس سواری میچسبد!

پیشنهاد: وقتشو بیشتر کنید! :دی